آدمکهای تکراری

از یک ماه مانده تا دم دمای عید، لیست میکنم نداشتههایم را. برنامه خریدم را اینطور تنظیم میکنم که اول به عنوان تماشاچی بروم.
در ابتدای خیابان ایستادم. به ازدحام مردمی که نمیتوانستند خریدار باشند نگاه میکردم. لیست خریدهایم را در دست داشتم. تماشاچیان بازار یک به یک جایشان را تغییر میدادند. دیگر آن پسر کوچولویی که به دنبال توپش به خیابان میدوید و به صدای عصبی و نگران مادرش هم توجهی نداشت، نبود. به جایش دختر بچهای آمده بود و پاهایش را بر زمین میکوبید و از بستنی توت فرنگیای که در دستان آن دوقلوهای آن طرف خیابان بود میخواست و مادرش با عجله سر در گوش او فرو برد و نمیدانم چه گفت، من نگاهم به نگاهِ دنبال بستنیاش بود. لیست به دست از کنارشان گذشتم. زوج جوانی لبخند زنان آمدند. مقابل طلا فروشی ایستادند. کمی صحبت کرده و به راه افتادند با لبخندی که دیگر اثری از آن نبود. آقای فروشنده نگاه از صدای خریدار چانه زن گرفته و از مقطوع بودن قیمتها میگفت. آن طرفتر اما آن آقای فروشنده دست زیر چانه زده بود و چپ چپ به مغازهی شلوغ همکارش نگاه میکرد.
وارد پاساژ شدم. قصد خرید نداشتم فقط نگاه میکردم. دوست داشتم یکهویی چشمم یکیشان را بگیرد، آن وقت بخرم. بنظرم آن مانتوی سبز فسفری به مادر دختر بچهای که سر در گوشش برد میآمد. و آن مانتوی آبی نفتی را زوج جوان قطعا میپسندیدند. برای خانمی که مشغول چانه زدن بود مانتوی مشکی را تن زدم. نصف پاساژ را چرخیده بودم و برای خودم هیچ انتخابی نداشتم. به نظرم میآمد از هر کدامشان قبلا داشتهام. رنگهایشان تکراری بود و مدل و دوختشان هم. پشت ویترین مغازهای ایستادم. سعی کردم تک تک مانتوها را چشمی تن بزنم. نه مناسب نبودند. داخل مغازه خانم فروشنده از قیمتها میگفت از اینکه خود آنها هم گران خریدهاند و برایشان نمیصرفد تخفیف بدهند و همزمان فاکتور مانتوها را قایم میکرد. آن طرف مغازه مادری دخترکش را مادرانه نصیحت میکرد. از قیمت بالای مانتوها میگفت و موجودی جیب پدر. دخترک اما مصر بود که مانتویی که پارسال پوشیده بود را نمیخواهد و نمیپوشد چون تکراری شده است.
به تصویر افتاد روی ویترین مغازه نگاه کردم. با خودم فکر کردم چند سال است که با این صورت و با این چشمهای تکراری سال را نو کردهام؟! چند سال است که در طول عید خوب هستم، خیلی هم خوب هستم ولی بعد از آن بی حوصلهتر، بد اخلاقتر، نا مهربانتر، نا امیدتر، افسردهتر، ناسپاستر، حسودتر، کینه توز تر، بی وجدانتر، بی سوادتر، بی ثوابتر … هستم؟! چند سال است که همینم، تکرایام به قول آن دخترک. چند سال است که آن تکراریهای کهنه را برای جسمم نمیپسندم اما برای روحم تا به حال خرید نرفتهام و برایش خرید نکردهام. اصلا حسابش نکردهام. سالها عید آمده و او با همان لباس تکراری و نخنما مقلب القلوب خوانده به امید بهار و بعد گوشهای کز کرده با همان لباسهای کثیف و کهنه و کل سال آزار دیده و آزار رسانده است.
لیستم را نگاه کردم ننوشته بودم هیج کدامشان را، از قلم انداخته بودم کمبودهای اصلیام را. به راه طی شده نگاه میکنم. به راهی که باقی مانده هم نگاه میکنم. امیدوارم بتوانم مهربانی را و شادی را و امید را و اخلاق را و وجدان را و بخشش را و انسانیت را بیابم و بخرم. به نفع روح بر خریدهای جسمم تخفیف میدهم. اشتباه میکنند فروشندهها، تخفیف گاهی خیلی میصرفد.
دم دمای عید است و سال نو میآید برای زمان، پس انسانی تازه باید شد برای جهان!
نسرین رضائی